چکیده :
philosophically speaking, emotional knowledge—hence mystical knowledge based on love of god—was not properly considered in western philosophical tradition.
according to the predominant view in this tradition, there is not much relation between emotions and feelings, on the one hand, and great acquisitions of “pure” knowledge, on the other.
on this approach, knowledge is conceived as “adequacy or maximal match” between “mental representations” and certain “essences” in the external world.
this is to say that, fcontrary to “language” and “sensory data,” emotions never represent anything—indeed, they amount to more than “mental responses” to objects.
this has resulted in ignorance, within this tradition, of the role of human emotional dimensions in acquisition of knowledge.
thus, western intellectuals were motivated to revise the concept of knowledge and ways of its acquisition.
in the meantime, husserl identified the notion of “intentionality” as the most important feature of consciousness, which opened a new window to the notion of knowledge.
moreover, in his peculiar phenomenology, heidegger showed that there is a notion of “knowledge” which is more authentic than “efficient representation.” for heidegger, knowledge is “openness.” hence, emotions “open” to us how things are.
this paper aims to analyze the function of love as the strongest and the most exciting emotion.
to do so, we deploy the phenomenological method: in light of the phenomenology of husserl, heidegger, and merleau-ponty, we seek to learn more about emotional and romantic knowledge in rūmī’s mathnavī.
results of a phenomenological analysis of mathnavī’s poems confirm the possibility of gaining mystical knowledge of “love” through mystical reduction and intentionality.
they show that not only is mystical knowledge possible, but is a way of knowledge largely ignored in the western philosophical tradition.
از نگاه فلسفی، بررسی معرفت عاطفی و به تع آن معرفت عرفانی که مبتنی بر عشق به خداست، چندان در سنت فلسفی غرب جایگاه شایستهای نداشته است.
مطابق دیدگاه حاکم بر این سنت، عواطف و احساسات ارتباط چندانی با دستیابیهای عالی به معرفتِ «محض» ندارند.
در این رویکرد، معرفت به منزلۀ «بسندگی یا تطابق حداکثری» میان «بازنمود ذهنی» و برخی «ذوات» در جهان خارج از ذهن فهمیده میشود؛ یعنی برخلاف «زبان» و «دادههای حسی»، «عواطف» هیچ چیز را «بازنمایی» نمیکنند و چیزی بیشتر از «پاسخهای ذهنی» به اشیا نیستند؛ همین امر موجب نادیدهگرفتن نقش حوزۀ عاطفی و احساسی انسان در کسب معرفت در این سنت بوده است.
این امر متفکران غربی را برانگیخت تا به بازنگری مفهوم معرفت و راههای دستیابی به آن بپردازند.
در این میان، هوسرل با تشخیص مفهوم «حیثِ التفاتی» به عنوان مهمترین ویژگیِ آگاهی، دریچهای تازه به مفهوم معرفت گشود.
علاوه بر هوسرل، هایدگر نیز در پدیدارشناسی خاص خود نشان داد مفهومی از «معرفت» در دست است که اصیلتر از «بازنمودِ کارآمد» است.
معرفت نزد هایدگر همان «گشودگی»است؛ پس عواطف و احساسات چگونگیِ بودن اشیا را بر ما «میگشایند».
هدف مقاله پیش رو تحلیل کارکرد عشق بهمثابه قویترین و مهیجترین امر عاطفی و احساسی به روشی پدیدارشناختی و در پرتو پدیدارشناسی هوسرل، هایدگر و مرلوپونتی برای شناخت معرفت عاطفی و عاشقانه در مثنوی مولوی است.
یافتههای مبتنی بر تحلیلهای پدیدارشناختی اشعار مثنوی، امکان حصول معرفت عرفانی «عشق» را از خلال فروکاست و التفات عرفانی تأیید میکنند و نشان میدهند که معرفت عرفانی نهتنها امکانپذیر است، بلکه شیوهای از معرفت است که کمتر در جریان سنت فلسفی غرب به آن پرداخته شده است.